زاغکی بر درختی نشسته بود و ساندویچ میخورد روباهی به او گفت:

 

چه سری چه دمیعجب تریپ خفنی ،مشکی رنگ عشقه یه دهن بخون

 

 حال کنِم قربون نِشکِت ،زاغَک ساندویچ را محکم زیر بغل گرفت و

 

گفت:برو داییو ما بچه یزدم